کاش از اول نبودی...

"شکستن" فرايند غريبي ندارد ، مرد و زن ندارد... سلاخ و قناري هم ندارد !  مايي که هيچ کجاي تاريخ بودنمان ، پاسخي براي اين همه درد و دردواره نجسته ايم ، باکمان هم قاعدتا نبايد باشد از بي پاسخ ماندن شکستن ها ، به روزگاري که شکستن ها را بايد پشت تيرگي ديده پوش عينک ها و پلک ها پنهان کرد تا از پرده برون نيفتند رطوبت چشمان رويا نديده ي هر غروب روزگار تنهايي هامان ...


"ناگهاني تر از يک نخ سيگار
دوستت داشتم
و لابد خودت هم خوب مي داني
غيبت که مي زند
بوي گسي مي ماند
زيرِ زبانِ اشيا اتاق
و بي انتهاي پشتِ چشم هايت
که موج مي زند به تک تکِ صخره هاي بدنم."

پ.ن :چشم به راه کمي مهربانيم حتي از آن دست که پرنده با مترسک داشت...
پ.ن:خشكت نزند !من ليقاتت را ندارم.

بادها خبر از تغيير فصل مي دهند...

دارم توي مداري بيضي شکل ميچرخم
گاهي ازت خيلي دور ميشم
گاهي خيلي نزديک
ولي هميشه همون سياره کوچيک سرگردوني هستم
که اگه جاذبه تو نبود
توي کهکشان به اين بزرگي
با اين همه سياهچاله
کارم ساخته بود... چشم آدمي که بازتر شد، دل آدمي تنگ تر ميشود

"پاييز هيچ حرف تازه اي براي گفتن ندارد
با اين همه
از منبر بلند باد
بالا که مي رود
درخت ها چه زود به گريه مي افتند!! "

پ.ن:براي يک کارگردان پاييزي که مثل هيچ کس نيست.

آب انبه...

يه سوء تفاهم بزرگ وجود داره
البته ميليونها سوءتفاهم ريز و درشت وجود دارن
کلآ ميشه گفت به تعداد آدمهاي روي کره زمين به توان n سوءتفاهم وجود داره!
 ولي يکيشون از همه بزرگتره
به بزرگي ماهه
نه! به بزرگي خورشيده...نه اصلآ از همه جهان بزرگتره
 و اون سوء تفاهم منه
فقط مال من
 توضيحشم اينه که فکر ميکنم هستم
و خيلي بيشتر ازونچه واقعآ هستم فکر ميکنم که هستم!
در صورتيکه نيستم
نه اينکه اصلآ اصلآ نباشم
 ولي همه همه بودنمو که بذاري رو هم
همه انرژي و عشق و شورم
همه نا اميديها و گريه هام
همه بامزگيها و هوشم
همه بدجنسيها و خشمهام
همه افکار و انديشه و تجربه هام
همه کتابهائي که خوندم
شعرائي که درک کردم
حسهائي که قادر به تجربه کردنشون بودم
همه لحظات زندگيم
همه همه همه همه رو
 تازه ميشه اندازه يه دونه زير خاک
يه دونه که معلومم نيست دونه علف بيابونيه يا گل وحشي يا نخود
يا يه گياه گوشتخوارحاره اي يا يه چيز شگفت انگيز بي نظير
 بهرحال اين دونه هه فکر ميکنه يه جنگله
با اکو سيستم کامل يه جنگل آرماني
نميدونم کي تو گوشش خونده که اينهمه گونه  گياهي يه جائي اون زيرا مخفيه
که يهو بسته به شرايط خاک و نور و...يکي ازين گونه ها ميتونسته سر بزنه بياد بيرون از دل خاک
گونه هاي وحشتناک
گونه هاي بي ارزش
گونه هاي نادرو کمياب
 نميدونم بايد به دونه هه اعتماد کنم
يا به ذهن پرسشگر ناباورم

 پ.ن:ز خويش مي پرسم چگونه مي شود هر چيز يادآور کسي باشد و بعد مي فهمم حضور در نگاههاي من است نه تک تک اشيا پيرامون.
پ.ن: دم به دم مي گذرد سال به سال حساب مي کنيم.

چقدر شبيه ديگران شده ای...

" منم که گاه فهميدن چيزهاي سخت سخت خنگ ميشوم.
شيدا ميشوم.
گريه ميکنم.
پا ميکوبم.
ميخواهم.
ميخواهم و ميخواهم.
در حقيقت : ميخواستم.
غمم پنهان نميماند از خودم.
به تو دروغ ميگويم . بارها و بارها. ميخندم. زياد.
 به تو دروغ ميگويم و صدايم هم از غم در نمي آيد.
ميترسم .
دور ميشوي. دور. اگر حقيقي شوم.
خسته گي. دلتنگي. بيتابي. پريشاني.
به تو دروغ ميگويم. و به راستي به شوخي هاي شيرينت ميخندم...."

"کلن هم قانون نانوشته‌اي هست توي اين دنيا مبني بر اينکه هر چيزي که مدت طولاني‌تري منتظرش مونده باشي احتمال خراب‌شدن‌اش به همون نسبت بيشتره."

پ.ن :  به همه‌ي آن‌ها كه آرزوي سال نو شان،پايان دلتنگي‌است(بود!)

نوشته اي ساده نذر تمام بي پيرايگي يک مجهول...

اين روزا تلخ شده ام
درست مث دونه هاي سياه قهوه
اگرچه هيچوقت شيرين نبودم 
يه چيزي بودم تو مايه هاي خوج
ترش و شيرين
ولي نميدونم چطوري قهوه شدم

دلم کسي رو مي خواد که مزه‌ي تلخ منو به اندازه‌ي باقي مزه‌هام دوست داشته باشه.

همیشه تو را کم دارم ...

منتظرت هستم
در چنان هوايي بيا
که دست برداشتن از تو غير ممکن باشد


پ.ن:"آدمها خواستني نيستند چيزهايي هست که آدمها را خواستني ميکند!"
پ.ن:نميدونم چرا وقتي بايد حرف بزنم لال ميشم..!

اعتراف میکنم من کم آورده ام!

فکر ميکنم که بايد بسازم با اين حقيقت تلخ که اصلا انگار بناست که هر چيز و هر کس اين عالم هر وقت که نيازش دارم بعد از شنيدن آواي منحوس « دين دين دين » بگويد در دسترس نميباشد!

تقصير خودمان است.فکر کرديم از همين فرداي يلدا بايد شب ها کم شونداما اين فقط ما بوديم که گردونه به سويمان افتاد و بي خوابي اسيرمان کرد...گفتن ندارد اما کسي ککش هم نميگزد... حالا چشمهايم ميسوزند، نه تقصير آتشفشان نيست...دلش ميگيرد خب...روزنامه ها اما صبر کرده اند تا غافلگيرمان کنند...من که کارم از باور گذشته اما...تقلا نميکنم.ماهي بايد جان بکند ، بايد قدر تمام آبهايي که از تويشان گذشته – قبل از آنکه هوا تمام آبشش هايش را پر کند – دست و پا بزند...مستاصل مانده ايم ، کسي ظهور نميکند ! ميدانم! کرکس ها هم که نميگذارند سنگ شوم به درد خودم...
فقط ميخواستم بگويم که تُنگ يک دروغ بزرگ است.هيچ نجات دهنده اي هرگز در آن ظهور نميکند، حتي بعد از ظهور هم هيچ نجات دهنده اي سري به فضايي به محدودي کف دست نميزند... سخت نيست...اسمش را گذاشته ايم زندگي و توي آن دست و پا ميزنيم...عروسکهاي دنياي ما ، شب ها ميخوابند و صبح ها روبروي آينه لبخند قرمز را از لبانشان پاک ميکنند ژست قديسه ها را ميگيرند و مي افتند توي خيابان...زندگي سخت نيست...سگي شده است... کتف هايم که توي تنم جايشان تنگ ميشود خواب ميبينم که داري به من لبخند ميزني... مي آيم جواب بدهم که لگد ميخورم از داخل...از سگي که کودک درونم را خورده...
اما هميشه ، آخرين لحظه ها ، آخرين قطره ها ، آخرين سرگيجه ها ، آخرين بهت ها ، وقتي همه خوابند و من هم شايد خوابگردي ميکنم ...    

راستي اگر خدا را ديدي بهش بگو... بگو....
پشيمان شدم ... هيچ نگو ... فقط تمام توانت را جمع کن در چشمهايت و خيره نگاهش کن!

پ.ن:موضوع حداقل خيلي ساده تر از اونيه که داري بهش فکر ميکني. لطفا باور کن! کاش باور کني لااقل.
پ.ن:قانون اجتناب ناپذير است. خواهي چشيد چيزي که چشيدند ديگران.(یا بهتره بگم به دیگران چشوندی!!)

سر بکش تمام آهای نکشیده ام را!

پاک شد!

خواستم از روز مرگی نجاتش دهم.دلگیرش نباشید.

پ.ن:جايي خواندم باران تنها اتفاق معصومانه ايست که در اين دنيا مي افتد....تنها اتفاق خوشايند اين روزها بازگشت پاييز است...
پ.ن:خاطره ها که ته ميکشه ذهن ناخود آگاه شروع ميکنه به خاطره ساختن! هر از چند گاهي يه وشگون بگير ببينم خاطره نباشي يهو!
پ.ن:"رنجم نه ديگر تنهايي که جدايي است و اضطرابم نه زاده ي بي کسي که بي اويي است. "

تو خوبي آنقَدَر که هوا خوب ميشود...

مي‌آيي
مي‌ماني
مي‌روي
نمي‌آيي
اين فعل‌ها را
هرجور که صرف کنم،
تو مرد ِ ماندن براي هميشه نيستي
چه در آمدن
چه در رفتن
چه در نيامدن!

"عشق" تنها امکانش آن است که در پاييز پيش آيد....  اما من از "زمستان" مي گويم و آن اندوه ِ مطلق ِ سفيدش، که بيش از عشق، از "بي سرانجامي" ست..... 
  

پ.ن:براي تنها خواهري که روي شانه هايش جوانه بال دارد.
پ.ن: گاهي گلوي برگي ياغي مثل آس دل پيش شاه خاج گير ميکند ، بعد از آن، آدم دودل ميماند به بريدن يا رد کردن ورقهايي که تمام ، پشتشان خاکي شده است!

به جان چشمانت

انگار يك‌بار space زده باشند.

حس بدی دارد اينكه آدم مدام، زندگى‌اش را از بيرون تماشا بكند. شروعش دست خودت است. دليل خاصى نمى‌شود براش گفت. بستگى دارد به خود خودت. بعد كه شروع مى‌شود اين‌طورى‌ مى‌شود كه هر كارى دارى مى‌كنى خودت را مى‌بينى. خودت را مى‌بينى كه دراز كشيدى سر جات و سقف را نگاه مى‌كنى. كه مسواك مى‌زنى. كه ليوانت را خشك مى‌كنى مى‌گذارى توى كشو. كه چسب‌زخم مى‌زنى جاى بريدگى. كه با بقيه حرف مى‌زنى. كه مى‌خندى. كه حال خودت را مى‌گيرى. نمى‌دانم. يك چيزى هم هست كه اگر ككش بيفتد به تمبان، جداشدنى نيست. خب يعنى اوايل كه اين كار را مى‌كنى در عين بد بودنش، سرگرمى خوبى است. بدك نيست. خلاصه در همين اثناست كه آن اتفاق چرند و هولناكى كه بالا نوشتم مى‌افتد. تالاپى مى‌افتد روى آدم. عين بختك. عين يك تكه آجر قناس از بالاى يك ساختمان نيمه‌ساز. عين تف يك آدمى كه ايستاده توى بالكن طبقه‌ى دوم يك خانه‌ و حوصله‌اش سر رفته. و بعد تو احساس فاصله مى‌كنى با همه. حتا احساس فاصله مى‌كنى با خودت. با صورتت توى‌ آينه. چشم‌هات. خط كم‌رنگ بالاى چانه‌ات. انحناى گردنت. دست‌هات. دانه به دانه‌ى موهاى سرت. عادت‌هات. فكرهات. ترس‌هات. زخم‌هات. وجودت. همينى كه هر لحظه هستى. همينى كه دارد خونت را مى‌مكد و قلبت را روز‌به‌روز سنگين‌تر مى‌كند و پاهات را بيشتر توى زمين فرو مى‌كند تا قد بكشد. بعد كه يك مدت بيشتر مى‌گذرد بگذار برايت بگويم چى مى‌شود. اين‌طور مى‌شود كه يكهو به خودت مى‌آيى و (البته نه به آن مفهوم كليشه‌اى مثل توى فيلم‌ها كه مثلن يكهو به خودت بيايى و لب بگزى و گذشته را مرور كنى‌ و اين كارها. ممكن است خيلى ساده باشد. نشسته باشى سر کلاس و يكهو بغل‌دستى‌ات بزند بهت و با خنده بگويد به چى زل زدى‌ ؟! بعد تو بفهمى كه چند دقيقه‌اى به يك جاى نامعلوم زل زده بودى و در تمام مدت  خودکارت را عمودى بالا پايين مى‌بردى روی کاغذ و داشتى خودت و بقيه را از بيرون نگاه مى‌كردى و به هيچى هم فكر نمى‌كردى. صرفن نگاه مى‌كردى. بعد به صورت كاملن غيرارادى ميگى هوم ؟! چون حواست نبوده. بعد او حرفش را تكرار مى‌كند و مى‌خندد و تو مى‌خندى و مى‌گويى نمى‌دونم و يك سوال الكى از طرف مى‌پرسى تا در حين اينكه پاسخ مى‌دهد مهلت داشته باشى ، به اين فكر كنى كه...) مى‌بينى انگار ديگر هيچ‌وقت نمى‌توانى برگردى توى خودت. همان‌ جايى كه قبلن بودى. خودت هم مثل بقيه برايت شده يك سوم شخص حاضر و گاه حتا غايب. آدم وقتى نتواند توى خودش برود ديگر به ندرت مى‌تواند توى بقيه‌ى چيزها برود. يعنى منظورم اين است كه ديگر نمى‌شود توى هيچ‌ چيز شيرجه زد. حتا توى دو و نيم متر آْب زلال ناقابل. چون مى‌دانى كه يك جايى آن بيرون ايستاده‌اى و دارى با يك نگاه بى‌تفاوت، خود لعنتى‌ت را تماشا مى‌كنى كه اول صاف مى‌ايستد و بعد دست‌ها را صاف مى‌كند و بعد كمى قوس برمى‌دارد و مى‌پرد و بعد سقوووووط.

ديگر حتا سقوط هم نمى‌توانى بكنى.
ديگر حتا غرق هم نمى‌توانى‌ بشوى.
ديگر حتا غرق هم نمى‌توانم بشوم.

پ.ن:من هم مثل تو اصلا باور نكرده ام هنوز!

يک سال ديگر فوت شد ...!

امروز من خداي زمينم
و اين منم زني تنها
در آستانه ي زادروزي که آتش ها مي بايدش
و زبانه هايي که مي سوزانند هر لحظه اين خسته خاموش را...
 و تو مي داني...
 ذوب شدن کار آساني نيست
آن هم در اين برهوتي که هزاران قنديل از بي تفاوتي آدم هاي يخي بسته بر غار تنهاييش
و تو مي داني ...
اين منم ، زاده آتش
هزاران گل مي شکفد از هر خاري که فرو مي کنند در چشمانم ...
و تو مي داني ...
اين منم، چشم بر اميد
ايستاده بر خورشيد ....
و زبانه کشيده از مهر ...

پ.ن:باز توي اين ماراتون يه گام به مرگ نزديک تر شدم...و کماکان من هموني ام که بودم. مرگ ناگهان غافلگير ميکند.
پ.ن:دلم کوچک است از گنجشکهايي که پشت پنجره برايشان دانه مي ريزي زودتر دلبسته ات مي شود...!
پ.ن:اگرچه با سرود و درد ،دلم پر از چکاوک است خودت بگو بدون تو تولدم مبارک است؟؟!